کوهنوردی دختران گردو

کوهنوردی دختران گردو

تربیت بدنی و سلامت برای بچه های تحت پوشش
کوهنوردی دختران گردو

کوهنوردی دختران گردو

تربیت بدنی و سلامت برای بچه های تحت پوشش

از پیست مردانه تا ...

از پیست مردانه تا ...

29 اردیبهشت 1386

ورزش : دو و میدانی

شیرزنان:هر اتفاقی، هر رخدادی، هر رویدادی و در مجوع هر ماجرایی داستانی دارد و آغازی.هر ورزشکار حرفه ای نیز برای ورودش به دنیای ورزش و ادامه دادن آن ،آغازی دارد.

آذر ساجدی (صاحب عکس کنار لوگوی صفحه یک)15 سال است که دو و میدانی را در رده قهرمانی تمرین می کند.امروز آغاز راه او را می خوانیم و از انگیزه اش برای ادامه راه باخبر می شویم:


آذر ساجدی: سال 61 بود و من دختر بچهء تیز و بز 12-13 ساله ای که از دیوار راست بالا میرود . با آن موهای کوتاه و چثهء نابالغ ریز و میزهء 25-30 کیلوئی که یک دم یکجا بند نمی شود . تنها چیزی ام که به دخترها میبرد اسمم بود ـ آذر ـ . تابستانها مهمان مادر بزرگ بودم آن سالها . یادم هست که دوچرخه ام را برمیداشتم و ساک لباسهایم را . اگر پدر کمک می کرد که خوب ، اگر نه ، یک جوری خودم را می رساندم به گاراژ اتوبوسهای تی - بی - تی که آن موقع جایی در خیابان ناصرخسرو بود . بعد هم بلیط اراک را می خریدم و به کمک راننده می گفتم :« ماشین سازی پیاده می شوم ! » شهرک ماشین سازی 5 کیلومتری شهر اراک بود . شهرکی برای کارمندان کارخانهء ماشین سازی اراک . قبل از انقلاب و جنگ جای ترو تمیز و قشنگی بود . خاطرات زیادی دارم از آن .

بعد ها ، روسها و ایتالیائی ها و آمریکائی ها برگشتند کشورشان و شهرک پر شد از جنگ زده ها ... از نگهبانی اصلی که داخل می شدی ، پانصد متر جلوتر ، اول خیابان بنفشه ، ورزشگاه شهرک قرار داشت با زمین فوتبال چمنش و پیست خاکی دومیدانی . یادم هست که درست همان سال بود که گفتند ورود خواهرها به ورزشگاه ممنوع است ... خواهرها ؟ سرم را انداخته بودم پائین و با اخمی که با ده من عسل هم نمی شد قورتش داد دور پیست می دویدم که دیدم کسی هم پای من می دود . زیر چشم نگاهی انداختم و دیدم ای دل غافل ، مرد جوانی ست با کلی ریش و پشم انکادر نشده ... سرعتم را زیاد کردم ، او هم . شروع کردم به راه رفتن ، او هم . چاره ای نبود ، باز شروع کردم به دویدن و در این خیال که چه می خواهد این بابا از جان من ؟ که خودش به زبان آمد : « دستت درست نیست ، باید دستت موقع دویدن کنار بدنت جمع باشد . زیادی بازشان کرده ای . وقتی نرم می دوی باید اول لبهء بیرونی پا را زمین بگذاری و بعد پاشنه را ... » نیم نگاهی به او انداختم و حرفی نزدم . اما گویا این بابا خیال نداشت دست از سر من بردارد .

کمی که گذشت پرسید : « اسمت چیست ؟ » جوابی ندادم . باز پرسید . مانده بودم چه بگویم . اگر می گفتم که دختر هستم و اسمم آذر که از ورزشگاه بیرونم می انداختند . اولین اسم پسرانه ای که به ذهنم رسید گفتم : « رضا . اسمم رضا ست » . « خوب آقا رضا از تهران آمده ای ؟ دویدن را دوست داری ؟ من مربی دومیدانی اینجا هستم . ساعت تمرین ما هر روز 3 تا 5 بعدازظهر است . اگر دوست داشتی بیا و با بچه ها تمرین کن » ... و این شد که من سه ماه به اسم رضا پا به پای پسرها دویدم و می خواهید باور کنید یا نه ، اما یک بار هم نه جا ماندم و نه کم آوردم . فقط آخر تمرین مربی دستور می داد که دو به دو با هم کشتی بگیریم و من هر روز از زیرش در می رفتم .

کلی هم متلک می شنیدم از بقیه که بچه تهرانیست و سوسول است و می ترسد کشتی بگیرد و ...یک بار هم که همه برای در کردن خستگی کنار زمین نشسته بودیم ، نمیدانم چه شد یا که چه گفت که قهقههء من به هوا رفت . آنوقت یکی از بچه ها در آمد که ، تو چرا شبیه دخترها می خندی ؟ به هر حال سه ماه تابستان مثل برق و باد گذشت و مادر و پدر به دنبالم آمدند که برگردانندم تهران و سر درس و مدرسه . وقتی رسیدند مادربزرگ همه چیز را تعریف کرد برایشان . گفتند که کار درستی نکرده ام و نباید دروغ می گفتم و قرار شد فردا بیایند با مربی ام صحبت کنند ...

ـ سلام . می خواستیم تشکر کنیم به خاطر زحمتی که در این سه ماه کشیدید .

ـ اوه ، شما باید مادر و پدر رضا باشید ؟

ـ آذر .

ـ بله ، رضا بچهء بسیار با استعدادی ست در دومیدانی . تهران که رفتید حتمن اسمش را در یک باشگاه بنویسید تا دویدن را دنبال کند .

ـ آذر .

ـ بله ؟

ـ گفتم اسمش آذر است . پسر نیست . دختر است ...

این یکی از تماشائی ترین صحنه هائی بود که تا به حال به عمرم دیده ام . قیافه اش چنان تعجب زده و وارفته بود که تا چند دقیقه نمی توانست حرفی بزند . باورش نمی شد بیچاره ...

ـ آذر ؟ دختر است ؟

رو به من کرد و گفت : « چرا نگفتی ؟ »

ـ چه بگویم ؟ ورود خانمها ممنوع بود . وانگهی ، آذر و رضا هم فرق زیادی با هم ندارند . بسته به اینکه از کدام ور بخوانی اش ...

اسم آن مربی آقای غفاری بود و تازگی ها هم شنیده ام که عضو شورای شهر اراک شده . اگر کسی او را می شناسد به او بگوید که آذر یا همان رضا کوچولو همان سال عضو باشگاه داودیه تهران شد و 15 سال قهرمان ایران بود و عضو تیم ملی . و بخشی از تمام اینها بخاطر او بود . « دستهایت را کنارت جمع کن ! اول لبهء بیرونی پا و بعد پاشنه ! موقع سریع دویدن ، پاشنه روی زمین نمی آید و...»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد